گفت پیغمبر که حق فرموده است
من نگنجم در خُمِ بالا و پست
در زمین و آسمان و عرش نیز
من نگنجم این یقین دان ای عزیز
در دل مومن بگنجم ای عجب
گر مرا جویی در آن دلها طلب
مادر بت ها بت نفس شماست
زانکه آن بت مار هست و این بت اژدهاست
تا نگرید کودکِ حلوا فروش
بحرِ رحمت در نمیآید به جوش
چون بگریانم بجوشد رحمتم
آن خروشنده بنوشد نعمتم
گر نخواهم داد خود نَنَمایَمَش
چونش کردم بسته دل، بگشایمش
من کریمم نان نمایم بنده را
تا بگریاند طمع آن زنده را
ای برادر تو همان اندیشه ای
مابقی خود استخوان و ریشه ای
آدمی مخفیست در زیر زبان
این زبان پردست بر درگاه جان
چون که بادی پرده را در هم کشید
سِرِ صحنِ خانه بر ما شد پدید
کاندر آن خانه گوهر یا گندم است
گنجِ زر یا جمله مار و کژدم است؟
خویش را صافی کن از اوصاف خود
تا ببینی ذات پاک صاف خود
جبر تو خفتن بود در ره مخسب
تا نبینی آن در و دگه مَخُسب
گر توکل میکنی در کار کن
کشت کن پس تکیه بر جبار کن
گفت آری گر توکل رهبر است
این سبب هم سنت پیغمبر است
گفت پیغمبر به آواز بلند
با توکل زانوی اُشتر ببند
گفت آری ولی رب العباد
نردبانی پیش پای ما نهاد
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد
ما زبان را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
زانکه با عقلی چو عقلی جفت شد
مانع بدفعلی و بد گفت شد
نفس با نفس دگر چو یار شد
عقل جزوی عاطل و بیکار شد
چو ز تنهایی تو نااُمید شوی
زیر سایه یار خورشیدی شوی
عاقلان را یک اشارت بس بود
جاهلان را صد اشارت کم بود
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرام تر از آهو بیباک تر از شیرم
هر لحظه که میکوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر
خوش باش که هرکه این راز داند،
داند که خوشی، خوشی کشاند
هست معذوری اش معذوری من
هست رنجوری اش رنجوری من
هر که خواهد همنشینی خدا
او بنشیند در حضور اولیا
تا شوی دور از حضور اولیا
در حقیقت گشته ایی دور از خدا
خدمت من طاعت و حمد خداست
تا نپنداری که حق از من جداست
چشم نیکو باز کن در من نگر
تا ببینی نورِ حق اندر بشر
نفرت خفاشکان باشد دلیل
که منم خورشیدِ تابانِ جلیل
گر خورد سوگند هم باور مکن
بشکند سوگند مرد کج سُخُن
چونکه بی سوگند پیمان بشکند
گر خورد سوگند هم آن بشکند
هر که در قصری قرین دولتیست
آن جزای کارزار و مِحنتیست
هر که را دیدی به زر و سیم فرد
دان که اندر کسب کردن صبر کرد
بلبلان از بوی گُل مَستند و ما از روی دوست
دیگران از ساغر و ساقی و ما از یاد دوست
دلا یاران سه قسمند گر بدانی
زبانی اند و نانی اند و جانی
به نانی نان بده از در برانش
محبت کن به یاران زبانی
ولیکن یار جانی را نگه دار
به پایش جان بده تا میتوانی
هر ندایی که ترا بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورد
بانگ گرگی دان که او مردم دَرَد
ارزش تو به اندازه چیزیست که در جستجوی آنی
این نکته رمز اگر بدانی دانی هر چیزی که در جستجوی آنی، آنی
دست گیرنده، وی است و بردبار
دم به دم آن دم ازو امید دار
نیست غم گر دیر بی او مانده ایی
دیرگیر و سخت گیرش خوانده ایی
دست گیرد، سخت گیرد رحمتش
یک دمت غایب ندارد حضرتش
اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوي ما آيد نداها را صدا
فعل تو كان زايد از جان و تنت
همچو فرزندي بگيرد دامنت
هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه ناممکن بود ممکن شود.
نان دهی از بهر حق نانت دهند
جان دهی از بهر حق جانت دهند
هزاران موج خیزد هر دم از وی
نگردد قطره ایی هرگز کم از وی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی تویی
چون بسی ابلیس آدم روی هست
پس به هر دستی نشاید داد دست
از کرم دان این که میترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند
در این عمری که میداﻧﻲ فقط چندی تو مهماﻧﻲ!
به جان و دل تو عاشق باش……رفیقان را
مراقب باش ﺗﻮ به آﻧﻲ، دل موری نرنجاﻧﻲ…
که در آخر تو میمانی و مشتی خاک که از آﻧﻲ.
امروز غم دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و فلان مال
که بر باد فنا رفت نخور، به خدا حسرت دیروز عذاب است
مردم شهر به هوشید..؟؟
هر چه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید
که امشب سر هر کوچه خدا هست
روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست
نه یکبار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید
خدا هست….
از خدا جوییم توفیق ادب
بی ادب محروم گشت از لطف رَب
بی ادب نه تنها خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
ماییم که گه نهان و گه پیدائیم
گه مومن و گه یهود و گه ترساییم
تا این دل ما قالب هر دل گردد
هر روز به صورتی برون می آییم.
عشق را بی معرفت معنا مکن زر نداری مشت خود را وا مکن
گر نداری دانش ترکیب رنگ بین گلها زشت یا زیبا مکن
خوب دیدن شرط انسان بودن است عیب را در این و آن پیدا مکن
دل شود روشن ز شمع اعتراف با کس ار بد کرده ایی حاشا مکن
ای که از لرزیدن دل آگهی هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن
زر به دست طفل دادن ابلهیست اشک را نذر غم دنیا مکن
پِیرو خورشید یا آئینه باش هر چه عریان دیده ایی افشا مکن
در نگنجد عشق درگفت و شنید، عشق دریاییست قعرش ناپدید
شرح عشق ار من بگویم بر دَوام، صد قیامت بگذرد و آن ناتمام
هرچه گویم عشق را شرح و بیان، چون به عشق آیم خَجِل باشم از آن
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق، از دهانش می جهد در کوی عشق
ای نسخه نامه الهی که تویی،
وی آینه جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
گر همیخواهی که بِاَفروزی چو روز
هستی همچون شب خود را بسوز
در دل مومن بگنجم ای عجب
گر مرا جویی در آن دلها طلب
گفت پیغمبر که حق فرموده است
من نگنجم در خُمِ بالا و پست
در زمین و آسمان و عرش نیز
من نگنجم این یقین دان ای عزیز
مهر و رِقت وصف انسانی بُوَد
خشم و شهوت وصف حیوانی بُوَد
کار مَردان روشنی و گرمی است
کار دونان حیله و بی شرمی است
در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک
به جز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم
دلا نزد کسي بنشين که او از دل خبر دارد
به زير آن درختي رو که او گل هاي تر دارد
در اين بازار عطاران مرو هر سو چو بي کاران
به دکان کسي بنشين که در دکان شکر دارد
به هر ديگي که مي جوشد مياور کاسه و منشين
که هر ديگي که مي جوشد درون چيزي دگر دارد
نه هر کِلکی شکر دارد نه هر زيري زبر دارد
نه هر چشمي نظر دارد نه هر بحري گهر دارد
آن نیاز مریمی بودست و درد، که چنان طفلی سخن آغاز کرد
ور نباشی مستحق شرح و گفت، ناطقه ناطق ترا دید و بخفت
هر چه رویید از پی محتاج رٌست، تا بیابد طالبی چیزی که جست
هر کجا دردی دوا آنجا رود، هر کجا فقری نوا آنجا رود
هر کجا مشکل جواب آنجا رود، هر کجا کِشتیست آب آنجا رود
آب کم جو تشنگی آور بدست، تا بجوشد آب از بالا و پست
تا نزاید طفلک نازک گلو، کی روان گردد ز پستان شیر او
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی نباشد هیچ غم
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم
از حادثه جهان زاینده مترس
از هر چه رسد چو نیست پاینده مترس
این یکدم عمر را غنیمت میدان
به رفته میندیش و از آینده مترس
سالها پرسیدم از خود کیستم
آتشم شوقم شرارم چیستم
دیدمش امروز و دانستم کنون
او به جز من، من به جز او نیستم.
هر چه اَندیشی پذیرای فناست
آنچه در اندیشه ناید آن خداست
دانی که چرا دار مکافات شدیم
ناکرده گنه چنین مجازات شدیم
کُشتیم خرد دار زدیم دانش را
بنده و اسیر صد خرافات شدیم
عاقبت خاک شود حُسن جمال من و تو
خوب و بد میگذرد وای به حال من و تو
قرعه امروز به نام من و فردا دگریست
میخورد تیر اجل بر پر و بال من و تو
مال دنیا نشود سد رَه مرگ کسی
گیرم که کل جهان باشد از آن من و تو
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد خوش دلی آید پدید
گفت پیغمبر با آواز بلند
با توکل زانوی اشتر ببند
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مرداد
شکر تو قدرتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند
گر توکل میکنی در کار کن
کشت کن پس تکیه بر جبار کن
کافرم من گر زیان کرده است کَس
در ره ایمان و طاعت یک نَفَس
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و ازذَهَب و زمذهب
تا در طلب گوهر کانی کانی
تا در هوس لقمه نانی نانی
این نکته رمز اگر بدانی دانی
هر چیز که در جستن آنی آنی
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گلها زشت یا زیبا مکن
خوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن
کار مردان روشنی و گرمیست
کار دونان حیله و بی شرمیست
صورت زیبا نمیاید به کار
حرفی از معنا اگر داری بیار
مشک را گفتند تو را یک عیب هست
با هر که نشینی از بوی خوشت به او میدهی
گفت: زیرا ننگرم که با کی ام به آن نگرم
که من کی ام
خوش باش که هرکه این راز داند
داند که خوشی خوشی کشاند
روزهای خوب به سراغت نمی آیند
این تو هستی که به سراغ روزهای خوب باید بروی
در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریاییست قعرش ناپدید
ای برادر تو همان اندیشه ای
مابقی خود استخوان و ریشه ای
مدعی خواست که از بییخ کند ریشه ما
غافل از اینکه خدا هست در اندیشه ما
دانی که چرا دار مکافات شدیم؟
ناکرده گنه چنین مجازات شدیم
کشتیم خرد دار زدیم دانش را
بنده و اسیر صد خرافات شدیم
نیست از عاشق کسی دیوانه تر
عقل از سودای او کور است و کَر
عاقلان را یک اشارت بس بود
منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی
مفروش خویش ارزان که تو بس گرانبهایی
مادر بت ها بت نَفسِ شماست
زآنکه آن بت مار هست و آن بت اژدهاست.
عاشقان مست اند و ما دیوانه اییم
عارفان شمع اند و ما پروانه اییم
چون ندارم با خلایق اٌلفتی
خلق پندارند که ما پروانه اییم.
هر عمل کز خیز و شر از آدمی سر میزند
آن عمل مزدش به زودی پشت در، در میزند
پس بدان این اصل را ای اصل جو
هر که را درد است او برده است بو
هر که او بیدارتر پر دردتر
هر که او آگاه تر رخ زردتر
ای که مسجد میروی بهر سجود
سر بجنبد دل نجبند این چه سود؟
با دل گفتم زدیگران بیش مباش
رو مرهم ریش باش چو نیش مباش
خواهی که هیچکس به تو بد نرسد
بدگوی و بد آموزو بد اندیش مباش
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی
موسی و فرعون در هستی توست
باید دو این خصم را در خویش جست
آنچه میگویم به قَدر فهمِ توست
مٌردم اندر حَسرت فهمِ درست
آنکه او از آسمان باران دهد
هم تواند کو ز رحمت نان دهد
دل مرنجان که ز هر دل به خدا راهی است……
از بی ادبی کسی به جایی نرسید
دٌریست ادب به هر گدایی نرسید
سررشته ملک پادشاهی ادب است
تاجیست که جز به پادشاهی نرسید
چون که اسرارت نهان در دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود
آن را که شفا دانی
درد تو از آن باشد
آدمی مخفیست در زیر زبان
این زبان پرده ست بر درگاه جهان
کویِ نومیدی مَرو امیدهاست
سوی تاریکی مَرو خورشیدهاست
قیمت هر کاله میدانی که چیست
قیمت خود را ندانی احمقیست
راه لذت از درون دان نه از بٌرون
ابلهی دان جستن قصر و حٌصون
موی بشکافی به عیب دیگران
چون به عیب آن رسی کوری از آن
در گذر از نام بنگر در صفات
تا صفاتت ره نماید سوی ذات
از همان جا که رسد درد همانجاست دوا
کین طلب در تو گروگان خداست، زآنکه هر طالب به مطلوبی سزاست
زین دیگِ جهان یک دو سه کفگیر بخوری
باقی همه آن مزه دارد که چشیدی
تٌرک و کٌرد و پارسی گوی و عَرب
فهم کرده آن ندا بی گوش و لب
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده بِه از خفتگی
پرتو حق است آن(زن) معشوق نیست
خالق است آن گوئیا مخلوق نیست
خویش راصافی کن از اوصاف خود
تا ببینی ذاتِ پاکِ صافِ خود
حق همی خواهد که نومیدان او
زین عبادت هم نگردانند رو
هر کس از ظِن خود شاد یار من
از درونِ من نجٌست اسرارِ من
کوی نا امیدی مرو، امیدهاست
سوی تاریکی مرو، خورشیدهاست.
زین هَمرَهانَ سٌست عناصر دلم گرفت
شیرِ خدا و رستم دستانم آرزوست.
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
تا نگِریَد کودکِ حلوا فروش
بَحرِ رَحمت در نمی آید به جوش
هر کسی را بَحرِ کاری ساختند
مِیلِ آن را در دلش انداختند
از برون بر ظاهرش نقش و نگار
وز درون ز اندیشه های او زار زار
سفر کردم به هر شهری دویدم، چو شهر عشق من شهری ندیدم
ندانستم ز اول قدر آن شهر، ز نادانی بسی غربت کشیدم
رها کردم چنان شکرستانی، چو حیوان هر گیاهی می چریدم
چونک وا گشتم ز پِیگارِ برون
روی آوردم به پیگارِ درون
هر ندایی که ترا بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید