(ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش، که محال است در این مرحله امکان خلود
وی که در شدت فقری و پریشانی حال، صبر کن کاین دو سه روزی به سر آید معدود
دنیی آن قدر ندارد که بدو رشک برند، ای برادر که نه محسود بماند نه حسود
دست حاجت که بری پیش خداوندی بر، که کریم است و رحیم است و غفور است و ودود
از ثَری تا به ثریا به عبودیت او، همه در ذکر و مناجات و قیامند و قعود
کرمش نامتناهی، نعمش بیپایان، هیچ خواهنده از این در نرود بی مقصود)
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب كهف روزى چند
پى نيكان گرفت و مردم شد
کَردم از عقل سوالی که بگو ایمان چیست
عقل در گوش دلم گفت: که ایمان ادب است
آدمیزاد اگر بیادب است آدم نیست
فرق ما بین بنیآدم و حیوان؛ ادب است
آدمی را آدمیت لازم است
عود را گر بو نباشد هیزم است
بد اندیش مردم به جز بد ندید، بیفتاد و عاجزتر از خود ندید
تو هرگز رسیدی به فریاد کَس، که می خواهی امروز فریاد رَس؟
اگر بد کنی چشم نیکی مدار، که هرگز نیارد گَز انگور بار
خدا را بر آن بنده بخشایش است، که خلق از وجودش در آسایش است
تا توانی بگریز از یار بد، یار بَد بَدتر بود از مار بد
مار بد تنها تو را بر جان زند، یار بد بر جان و بر ایمان زند
تيغ بران گر بدستت داد چرخ روزگار
هرچه مي خواهي ببر اما نبر نان کسي
دو کس مردند و حسرت بردند:
یکی آنکه داشت و نخورد
و دیگر آنکه دانست و نکرد
یاد دارم ز پیر دانشمند، تو هم از من به یاد دار این پند
هرچه بر نفس خویش نپسندی، بر نفس دیگری مپسند
هر عمل از خیر و شَر کَز آدمی سر میزند
آن عمل مزدش به زودی پشت در در میزند
گِلی خوشبوی در حمام روزی، رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مٌشکی يا عبیری، كه از بوي دل آويز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچيز بودم ولیكن مدتی با گُل نشستم
کمال همنشين در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم
اندازه نگهدار که اندازه نکوست
هم لایق دشمن است و هم لایق دوست
مکن بد که بد بینی از یار نیک
نیاید ز تخم بدی بار نیک
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مکان آدمیت
گر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
دمی با دوست در خلوت، به از صد سال در عشرت
من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
خویشتن را خیر خواهی خیرخواه خلق باش
زآن که هرگز بد نباشد نفس نیکاندیش را
آدمیت رحم بر بیچارگان آوردن است
کآدمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را
راستی کردند و فرمودند مردان خدای
ای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را
اگر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست
همت بلند دار که مردان روزگار
از همت بلند به جایی رسیدند.
از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نَفَس روح پرور است
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش
نگوید سخن تا نبیند خموش
یارِ بد بدتر بوَد از مارِ بد،
مارِ بد تنها تو را بر جان زند،
یارِ بد بر جان و بر ایمان زند.
(پـیش اربـاب خـرد،مـایـه ی ایـمان ادب اسـت، لاجـرم پـیشه ی مردان سخن دان ادب است
بـی ادب را بـه سمـاوات بـقا مـنزل نیـسـت، در سـمـاوات بـقـا مـنـزل مـردان ادب اســت
دامــن عـقـل و ادب گـیـر کـه در راه یـقــیـن، بـر سـر گـنـج وجـود تـو نـگـهـبـان ادب اسـت
آدمیـزاد اگـر بـی ادب اسـت انـسان نیست، فـرق مـا بـیـن بـنـی آدم و حـیـوان ادب است
کـردم از عـقل سـوالی کـه بگو ایمان چیست؟، عـقل در گـوش دلـم گـفت که ایمان ادب است
عـاقـبت هـر چـه کـند خـواجـه پـشیمان گـردد، آن کـه از وی نـشـود هـیچ پـشیمـان ادب است
چــشـم بـگـشـا و بـبـیـن جـمـلـه کـلـام الله را، آیـه آیـه هـمـگـی مـعـنی قــرآن ادب اسـت
گـر تـو خـواهی کـه قـدم بـر سـر ابـلیس نهی، بـا ادب بـاش بـبـیـن قـاتـل شـیـطان ادب است
چـنـد روزی کـه در ایـن خـانـه ی تـن مـهـمانی، بـا ادب بـاش کـه خـاصیـت مـهمان ادب اسـت)
هزار مرتبه سعدی تو را نصیحت کرد
که حرف محفل ما را به مجلسی نبری
(تن آدمی شریف است به جان آدمیت، نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی، چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت، حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگر نه مرغ باشد، که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی، که فرشته ره ندارد به مکان آدمیت
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد، همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند، بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت، به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم، هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت)
طلب کردم ز دانایی یکی پند
مرا فرمود با نادان مپیوند
آدمیت را آدمیت لازم است
عود را گر بو نباشد هیزم است.
افسوس برين عمر گرانمايه که بگذشت
ما از سر تقصير و خطا درنگذشتيم
پيري و جواني پي هم چون شب و روزند
ما شب شد و روز آمد و بيدار نگشتيم
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است.
کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی
دادند دو گوش و یک زبانت ز آغاز
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی
تیغ بران گر به دستت داد روزگار
هر چه میخواهی ببر اما نبر نان کسی
دو کَس مردند و حسرت بردند
یکی آنکه داشت و نخورد
و دیگر آنکه دانست و نکرد.
یاد دارم ز پیر دانشمند
تو هم از من به یاد دار این پند
هر چه بر نفس خویش نپسندی
نیز بر نفس دیگری مپسند
مترس از جوانان شمشیر زن
حذر کن ز پیران بسیار فن
اندازه نگه دار که اندازه نکوست
که هم لایق دشمن است و هم لایق دوست.
بد اندیش مردم به جز بد ندید
بیفتاد و عاجزتر از خود ندید
تو هرگز رسیدی به فریاد کس
که امروز میخواهی فریاد رس
پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بیگمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
اگر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو دربند خویشی نه دربند دوست
هر دولت و مکنت که قضا میبخشد
در وهم نیاید که چرا میبخشد
بخشنده نه از کیسه ما میبخشد
ملک آن خداست تا کرا میبخشد
چنان روزی رسان روزی رساند
که صد عاقل از آن حیران بماند
نه چنان درشتی کن که از تو سیرگردند
و چنان نرمی که بر تو دلیر شوند.
خٌفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غم پیشت نیاید غم مردم نخوردی
مکن بد که بد بینی از یار نیک
نیاید ز تخم بدی بارِ نیک